عنوان این نوشته شاید گمراه کننده باشد اما عنوانی بهتر از این هم نیافتم.
من تجربه نزدیک به مرگ نداشتم البته چرا یک بار داشتم و همیشه از بازگوکردن آن طفره میروم.
اما عنوانی که برای این پست انتخاب کردم به این دلیل بود که میخواستم در مورد مرگهایی که از نزدیک دیدهام بگویم.
البته آنها هم چیزی برای گفتن ندارند و صرفا چون من با توجه به اینکه در بخش ویژه یک بیمارستان کار میکنم و مرگهای زیادی از بیماران دیدهام میخواستم در مورد آنها بنویسم.
اما الان که فکر میکنم آن مرگها به نظر من در ظاهر بسیار شبیه به یکدیگر بودهاند و هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند جز در سن، جنس و زمان مرگ بیماران.
من خودم در یک سفر همراه با همسرم که به شهر زیبای خرمآباد داشتیم در یک قدمی مرگ نجات یافتیم.
برای تماشای یک آبشار که مسیری صعبالعبور داشت رفته بودیم و برادر کوچکترم که در خرمآباد دانشجو بود نیز همراه ما بود.
قرار بود بعد از دیدن آن آبشار به تماشای دو یک آبشار دیگر نیز برویم که نام هیچیک را به خاطر ندارم و هیچکدام را هم در نهایت دیدن نکردیم.
مسیر از جایی به بعد خاکی و بسیار صعبالعبور بود اما طبیعت بکر آن ناحیه واقعا زیبا بود.
از جایی به بعد لنت ترمز ماشین داغ کرده بود و بعد از چند ساعت رفتن از ادامه دادن منصرف شدیم و راه برگشت را پیش گرفتیم.
در راه برگشت یک پیرمرد طبیعتگرد را دیدیم که از ما خواست او را تا شهر برسانیم و ما هم قبول کردیم.
لحظات بسیار دردناکی برای من بود چون هر چه بیشتر پیش میرفتیم شیب مسیر تندتر میشد و من احساس خوبی نداشتم.
از جایی به بعد احساس کردم ترمز خوب کار نمیکند!
تنها یک چیز در ذهنم گذشت: خدایا من مهم نیستم اما خواهش میکنم افراد دیگر این خودرو صحیح و سالم پیاده شوند.
تنها پس از چند ثانیه زبانم چرخید و گفتم ترمز نمیگیرد!
بعدها پویا برادرم بهم گفت که بعد از گفتن این جمله من تغییر رنگ چهرهات را به وضوح دیدم.
در همین حین که تلاش بیهودهای برای نگهداشتن ماشین داشتم به سمت چپ منحرف شدیم و در کمال ناباوری در درهای چند متری روی دو تخته سنگ بزرگ قرار گرفتیم.
سراسیمه از ماشین پیاده شدیم و به کنار جاده رفتیم.
حس تهی بودن داشتم.
خوشحال و ناراحت بودم اما زهرا همسرم لبخند همیشگی خود را داشت!
همه افرادی که از جاده عبور میکردند میایستادند و کمک میکردند.
چند دقیقه نگذشته بود که افراد زیادی از پیر و جوان و کودک و بزرگ در کنار ما و برای کمک به ما آنجا توقف کرده بودند.
اینجا نمیخواهم جزئیات آن روز را بنویسم و در فرصتی دیگر خواهم نوشت.
زیبایی آن روز بعد از آن اتفاق تمام شدنی نبود.
گرمی و مهماننوازی مردم خرمآباد برایم باور کردنی نبود.
از پسر کشاورز تراکتور سوار روستایی که به خوبی نمیتوانست فارسی صحبت کند و نگران حال ما بود تا آقای مالزیری که پدرخانمش در ماشین همراه ما بود و ممکن بود در این تصادف آسیب ببیند و شام مهمان آنها بودیم.
این تنها تجربه نزدیک به مرگ من بود که بیشتر در مورد آن خواهم نوشت.